Web Analytics Made Easy - Statcounter

خبرگزاری فارس، دزفول، مریم صاحب محمدی نژاد: این‌جا دزفول است دیاری به وسعت پاکی و یکدلی. این‌جا ارض مقدس است مهبط فرشتگان الهی. این جغرافیا اگر مقدس نبود این‌همه خون زلال از سرچشمه‌های مظلومیت و ایمان خاک آن را تطهیر نمی‌کرد.

در این شهر گردباد عشق بر گستره‌ی خاک پای کوبیده. این‌جا اخلاص معیار یافته است، معرفت میزان و ایثار آبرو.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

این‌جا بوی سیب در کوچه‌ها جاری است و عطر عاشورا خانه به خانه را سراغ گرفته، گواهش نام کوچه به کوچه شهری است که مزین است بنام هر یک از دو هزار و ۶۰۰ شهیدش.

گذرا که از خیابان‌های شهر عبور کنی عکس شهدایی بر تاق خانه‌ها نقش بسته است که روزگاری دامادی‌شان آرزوی دل‌های مادرانشان بود.

 

 

تن این شهر هنوز زخمی است. زخم پینه‌بسته و کهنه‌ای که جای گلوله و خمپاره کوچک‌ترین‌شان است.

در دل این شهر روزگاری موشک‌های ۱۲ متری دشمن بر کوچه‌های سع متری فرود می‌آمدند و عروسی را به عزا، لبخند را به اشک و هیاهوی کودکان را به دلهره و اضطراب مبدل می‌کرد.

۱۷ مهر ماه ۱۳۵۹

توپ و موشک و خمپاره داستان‌های تلخ و غمناک بسیاری را در این شهر قلم زده‌اند.
خانواده‌ای با ۲۷ شهید، آن یکی با ۱۸ شهید، دیگری ۱۶ تا. این‌ها تنها بخشی از تیترهای مقاومت است. امیر قصه امروز تنها بازمانده‌ی خانه و خانواده‌ای است که در آن واحد خانه سبز امیدشان با خاک یکسان شد.

هفدهمین روز از مهرماه ۱۳۵۹ به ساعت‌های پایانی رسیده است پدر و مادر مشغول گپ و گفت در مورد خواستگار زیبا دخترشان. زیبا هم در کنج اتاقش در پستوی ذهنش رخت سپید عروسی بر تن کرده‌است.

امیر و برادرش عظیم کمی آن‌طرف‌تر نقشه برد بازی فوتبال تیم محله‌شان را که فردا قرار است در آن بازی کنند را می‌کشند.

رضوان مشغول برگ زدن کتاب‌های درسی است که تنها به اندازه‌ای ۱۷ روز از آن‌ها را خوانده است. عظیمه دخترک سه‌ ساله خانه. عروسک کوچکش را در دست گرفته و غرق در خاله‌بازی است.

خانه آرام است و زندگی در آن‌جا جریان دارد عقربه‌های ساعت تیک تیک کنان به ۱۰ نزدیک می‌شوند نزدیک و نزدیک‌تر.
ساعت ۲۱ و ۵۹ دقیقه و ۵۷، ۵۸، ۵۹ ثانیه و اما ساعت، ۲۲.
صدایی مهیب اتفاقی ناآشنا بنام موشک.

 

چهره جدید شهر با بدن‌های اربا اربا

برای اولین بار، درست در زمانی که تنها دو هفته از آغاز جنگ گذشته است چند نقطه از شهر موشک‌باران شد. زندگی، خانه، آرزو، امید و بازی‌های کودکانه چندین نفر با خاک یکسان شد و برای همیشه پایان یافت.

بدن‌های اربا اربا، خانه‌های فروریخته، دود و آتش ازاین‌پس چهره جدید شهر شده‌اند.

امیری که در آن زمان ۹ سال سن داشت اکنون پدر یک خانه است و دوباره خانواده دارد. با چشمانی مضطرب روبرویم نشسته است اولین جمله‌اش تلخ و جالب است.

می‌گفت هنوز هم یادآوری و مرور ماجرا کاملاً بهمم می‌ریزد. از آن حادثه به بعد شب‌های زیادی از دل‌تنگی و وحشت خواب به چشمم نیامده.

سرش را بالا آورد و ادامه داد: هیچ‌چیز درست در خاطرم نیست فقط می‌دانم چشم باز کردم و زیر خروار خروار خاک مدفون و محبوس بودم.

هر چه تلاش کردم که خانواده‌ام را صدا بزنم نشد که نشد تنها صدای پدرم به گوشم می‌رسید که مادرم را صدا می‌زد طاهره طاهره.

چقدر دلم می‌خواست من هم نام تک‌تک‌شان را دوباره صدا بزنم تمام وجودم سرشار از بغض و سردرگمی بود ناخودآگاه چشم‌هایم بسته شد و دیگر متوجه هیچ‌چیز نبودم.

چشم انتظاری 

همان‌طور که دستش را به صورت می‌کشید ادامه داد در بیمارستان به هوش آمدم اما چه بهوش آمدنی.

تمام مدت چشمم به‌ درب اتاق دوخته شده بود تا شاید پدرم، مادرم، خواهرانم و یا برادرم از راه برسند اما صد دریغ و هزار افسوس… .

درست می‌گفت مرور خاطرات کاملاً به‌هم‌ریخته و آشوبش می‌کرد صدایش به‌یک‌باره ماند، نه آن‌که حرفش پایان یافته باشد نه؛ شانه‌های مردانه‌اش می‌لرزید و می‌گریست.
آرام که شد ادامه داد: بعد از چند روز بستری بودن در بیمارستان بالاخره مرخص شدم اما این‌بار مقصد خانه‌ی خودمان نبود. میهمان همیشگی خانه مادربزرگ شدم بی‌آن‌که کسی بگوید ازاین‌پس کجا باید دنبال خانواده‌ام باشم.

در آن حادثه و تکرار صدها باره‌ی آن تنها من نبودم که خانواده برایم در چند سنگ مزار سرد و بی روح خلاصه می‌شد.

عروس و داماد آسمانی 

همسایه روبرویمان تازه‌عروس و داماد بودند که آن شب بی‌هیچ سور و ساتی به خانه بختشان آمده بودند. خانه بختی که در عرض یک ثانیه قتلگاه عروس و داماد جوان‌مان شد بی آنکه حتی یک بار بوی غذا، صدای زندگی و لبخند از آن بلند شود.

آستین پیراهنش را مرتب کرد و گفت: سن شما قد نمی‌دهد اما حتماً از زبان من بنویس که مصیبت بر شهر فرومی‌ریخت ولی هیچ‌کس حاضر به ترک شهر نشد اصلاً دختر جان میدانی بَلَد الصَواریخ یعنی چه؟

راستی پدرم!

به گفته حاضران در محل حادثه ساعت‌ها طول کشید تا از زیر آوار بیرون آورده شویم. هر بار که به جسم مادرم می‌رسیدند حجم تازه‌ای از آوار بر روی او فرومی‌ریخته است و در نهایت مادر بی جانم را به بیمارستان رساندند.

ابروهایش را بالا انداخت و گفت: راستی پدرم! پدرم هم زنده از زیر آوار بیرون کشیده شد.

همان‌طوری‌که متعجب از حرفش بودم گفتم: زنده ماند؟ مگر نگفتید ۶ نفر از خانواده‌تان شهید شدند؟ .

دندان‌هایش را آن‌قدر روی‌هم فشار می‌داد که تکان صورتش را می‌دیدم.

همین‌که بر بالین مادرم رسید و دکتر خبر مرگش را داد و جسم بی‌جان و فرزندانش را جلوی چشمانش گذاشتند قلبش دوام نیاورد و دیگر نتپید! .

هنوز هم مزه‌ی حلیم هایی که هرروز صبح با نان تازه می‌خرید و به خانه می‌آورد زیر زبانم است.

متوجه نگاه سرگردان و هاج‌وواجم شد و گفت: پدرم را می‌گویم. می‌دانی هیچ‌چیز جایشان را برایم پر نکرده‌است.

۶ مزار

خانه‌ای امن به‌عنوان خانه پدری، تکیه‌گاهی به نام پدر، مأمنی به‌عنوان مادر، مرهمی به اسم خواهر و پشتوانه‌ای بنام برادر برایم نماند و از تمام دنیا دلخوش کنج قبرستانی هستم که ۶ مزارش نقطه امن و آرام روزهای دل‌تنگی و بی‌قراری‌هایم است.

سرش را به نشانه افسوس تکانی داد و گفت: در تشییع‌شان هم حضور نداشتم. حتی وداعی بنام وداع آخر بین‌‌مان شکل گرفت. قلبم سرشار از افسوس آغوش مادرم است، آغوشی که تا به آن شب هیچگاه فکر نمی‌کردم به یک باره و تا ابد، من و فقط من از آن محروم خواهم شد.

می‌گویند آن شب جنازه‌ها بقدری زیاد بودند که سردخانه بیمارستان دیگر جایی برای نگهداری‌شان نداشته است.
تعداد شهدا بقدری زیاد بود که برای خاکسپاری با لودر مزارها بصورت شیاری طولانی حفر می‌شد تا پیکرها به خاک سپرده شوند.

سرش را میان دو دستش گذاشت و گفت: بقیه باقی ماجرا من هستم و من. تنهای تنها، همان که از قافله جا ماند همان که هنوز بغض عزا در گلویم چنگ میزند. دیگر چیزی برای گفتن ندارم.

بدن‌ بدون سر

آری درب هر خانه این شهر را که دق الباب کنی قصه‌ای از روزگار آتش و خون به یادگار دارد.

در کجای تاریخ خوانده‌اید که مردی در خیابان مشغول دو زدن به سمت پناهگاه است و سرش از موج انفجار جلوی پایش می‌افتد و تن بی سرش تا چند قدم آن طرف‌تر دوان دوان به سمت مقصد حرکت می‌کند؟

این شهر و مردمانش در برابر صحنه‌هایی ایستادگی کردند که مرور هر کدامشان قلب را زخمی می‌کند.

این شهر، شهر مردمانی است که در تشییع قطعه قطعه­‌ی آفتاب تن عزیزشان، شیون نشناختند، شکیب نشکستند. مردمانی که می دانستند از سرگذشتن، سرگذشت شهیدان است، می‌دانستند رسم دوستی نیست که اندوهناک هدیه‌ای باشی که داده‌ای.

می‌دانستند که بهشت رفتن، غصه ندارد. بی‌دوست بودن و از دوست گسستن، زیان بار است و گسستگان را سوگوار باید دید. همین بود که کنار عزیز خویش که از سفر خون و خاکریز باز می­‌گشتند یا در انفجار توپ و موشک از آوار سر برمی‌آورد، صبورانه به خود تبریک می‌گفتند و به شهیدشان که اینک، آن جا که بال پرواز فهم و ادراک ما نیست پرگشوده است.
این جا دزفول است، شهر صبوری و غیوری، شهر چهارم خرداد.

پایان پیام/

منبع: فارس

کلیدواژه: شهر موشک چهارم خرداد روز دزفول

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۸۲۶۷۹۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

روایت عجیب از تلاش‌ها برای تعطیلی خانه امن زنان | درها را قفل کردیم، دخترها در آشپزخانه جمع شده و گریه می‌کردند!

فاطمه باباخانی، مدیرعامل خانه مهر شمس آفرید، از تلاش بهزیستی استان آذربایجان غربی برای تعطیلی این موسسه مردم نهاد و خانه امن مربوط به آن خبر داد.

مهر شمس آفرید یک موسسه مردم نهاد برای توانمندسازی زنان آسیب دیده است که برای کاهش آسیب‌های اجتماعی و خانواده زنان و کودکان فعالیت می‌کند. روز گذشته پیش مدیرعامل این موسسه در شبکه ایکس در مورد احتمال تعطیلی خانه امن موسسه با فشارهای بیرونی نوشت و در گفت‌وگو با «شبکه شرق» از جزییات آن گفت.

شرق نوشت:باباخانی تشریح کرد: « دیروز صبح بدون اطلاع قبلی حدود ۸-۹ نفر از بهزیستی برای بازرسی آمدند. البته گفت‌وگوها محترمانه اما بیشتر شبیه جلسه بازجویی بود و می‌خواستند چگونگی تامین مالی موسسه را بررسی کنند. همه اسناد و مدارک مالی موسسه موجود بود که در اختیارشان قرار داده‌شد. بعد از آن گفتند که می‌خواهیم از خانه امن بازدید کنیم که همگی به سمت محل خانه امن رفتیم. تا رسیدیم دیدم که اورژانس اجتماعی دم در است. فکر کردم کیس (زنان آسیب‌دیده) جدید آورده‌اند. وقتی پرس و جو کردم، متوجه شدم که می‌خواهند همه زنانی که در خانه امن هستند را ببرند و به محل اورژانس اجتماعی انتقال دهند.»

او ادامه داد: «گفتند دستور داریم که این زنان را منتقل کنیم ولی نه حکم و نه دستور مکتوبی به من ابلاغ نشد. ما نه تخلفی داشتیم و نه پیش از این ابلاغی در این خصوص صورت گرفته بود. من همراه با باقی زنان به طبقه بالا که محل اسکان مرکز است آمدیم و درها را قفل کردیم. تاکید کردم تا زمانی که به صورت قانونی به من ابلاغ صورت نگیرد، اجازه نمی‌دهم هیچ کدام از این زنان را با خود ببرید. این زنان آسیب‌دیده که اسباب‌بازی ما و شما نیستند که امروز اینجا را تعطیل کنید و همه را علی‌رغم میل‌شان به اورژانس اجتماعی منتقل کنید. اسباب‌بازی نیستند که بگویم اینجا تعطیل شد و همه بروید در محل اورژانس اجتماعی که مثل یک قفس است برای این زن‌ها کافی است از تجربه آنها بشنوید. از کارکنان شنیدم که صورت جلسه کرده‌اند که چون توان مالی اداره خانه امن برای ما وجود ندارد، می‌خواهند کیس‌ها را به محل اورژانس اجتماعی تحویل دهند. این در حالی است که ما مشکل مالی داریم ولی با اعتبار شخصی خودم و اعتقاد قلبی همچنان موسسه و خانه امن را سر پا نگه داشته‌ایم.»

مدیرعامل موسسه مهر شمس آفرید همچنین توضیح داد: « این حرف‌ها بهانه است. مدیر کل بهزیستی استان از مدت‌ها قبل تهدید کرده‌بود که موسسه و خانه امن را تعطیل خواهند کرد. تمام زنان اسکان داده شده با حکم قضایی اینجا حضور دارند. بنابراین مسئولیت‌شان با من است. دخترها از ترس در آشپزخانه جمع شده و گریه می‌کردند. آن هم زنانی که آسیب دیده و تحت خشونت بوده و به ما پناه آورده‌اند. بنابراین تا پروسه اداری طی نشود و بهزیستی کشور در جریان نباشد نمی‌توانند خانه امن ما را پلمب کرده و زنان را منتقل کنند.»

خانه مهر شمس آفرید از سال ۹۹ تاسیس و پس از یک سال خانه امن زیر نظر موسسه نیز فعالیت خود را آغاز کرده‌است. باباخانی می‌گوید فشارها در این دو سه سال وجود داشته و رفته رفته شدت گرفت اما در یک سال اخیر وضعیت بدی را تجربه‌کرده‌اند

مدیرعامل این موسسه توضیح داد: «مدت‌ها نمی‌گذاشتند مجمع سالانه برگزار کنیم تا بالاخره آبان امسال با برگزاری مجمع عمومی موافقت کردند. رفتارهای توهین‌آمیز بسیاری هم در این مدت شاهد بودم که با رواداری رفتار کردم. اما هر چه سکوت و مدارا کردم تاثیری نداشت اما امروز از حق خودم، کارکنانم و زنان آسیب‌دیده نمی‌گذرم. با هر شکل از یورش غیرقانونی و خارج از ضابطه که امروز برای مرکز اتفاق افتاد مخالفم و سبب بر هم زدن نظم مرکز و ایجاد وحشت برای پرسنل و کیس‌ها شد. و یقینا تا جایی که امکان داشته باشد مطالبه گری‌ام را درباره رفتارهای رعب‌انگیز و غیرقانونی ادامه خواهم داد.»

دیگر خبرها

  • دیدار دانشجویان دانشگاه آزاد یزد با خانواده شهید سرسنگی
  • روایت عجیب از تلاش‌ها برای تعطیلی خانه امن زنان | درها را قفل کردیم، دخترها در آشپزخانه جمع شده و گریه می‌کردند!
  • وقتی «خانه خدا» سینماها را شلوغ کرد
  • شهادت و زخمی‌شدن شمار دیگری از ساکنان غزه
  • روایت شاهدان عینی از لحظات درگیری و شهادت حمیدرضا الداغی + فیلم
  • وقتی مقتول دستور بخشش قاتلش را داد!
  • دختر کیومرث پوراحمد: پدرم خودکشی نکرد
  • روایت خزعلی از جنبش تعهد به خانواده
  • دختر کیومرث پوراحمد: پدرم خودکشی نکرده است
  • اظهارات جنجالی دختر کیومرث پوراحمد: پدرم خودکشی نکرد! / پرونده باز است